عهد با خود

تقریبا تمام اهالی جمع شده بودند. در یک روستا خبر یا حادثه ای باشد بعید است کسی بی خبر بماند.صدای قرآن خواندن ملا به گوش می رسید. همه ساکت بودند.شاید هم به خاطرات مبهم در ذهن مانده خود با حسن علی فکر می کردند. تا همین دیروز کنارشان نشسته بود.و کمتر کسی به حضورش فکر کرده بود.و حالا به سختی دنبال خاطره مشترکی از او می گشتند.

معلم با خاطری آسوده ولی خسته از راه دور وناهموار تازه رسیده بود. معمولا هر دوهفته یک بار به شهر می رفت . تانفسی تازه کند و مایحتاج دوهفته ماندنش را تهیه کند.حالا به ماندنش عادت کرده بود. آن اوایل از ماندن در روستایی بدون برق و نانوایی وفروشگاه ومهم تر نداشتن هم زبان وهم فکر ترسش گرفته بود. ولی راه دیگری نبود. کم کم با روستاییان رابطه خوبی پیدا کرد و حتی به خانه هایشان نیز دعوت شد .

یکی از بچه ها داد زد معلم آمد. معلم در مدرسه سکونت داشت. تازه رسیده بود که او نیز به سرعت از ماجرا مطلع گردید.خوب این جوری بهتر بود. الان همه را می دید وتسلیتی می گفت و خلاص. به هر حال معلم در روستا در دید همه است و نرفتن او به چنین مراسمی به هیچ وجه قابل توضیح نخواهد بود.

به همراه دانش آموزی که اورا مطلع کرده بود به راه افتادند.گودالی برای دفن  مرده آماده کرده بودند. وملا دستورات لازم را به همه می داد. با دیدن معلم  از اودرخواست کرد نماز میت را او بخواند. معلم پیشنهاد او را تعارف فرض کرد و از او خواست به کارش ادامه دهد. اما ملا ول کن نبود. آن قدر گفت که دیگر چاره ای نبود .معلم در روستا باید همه چیز را بداند. احکام و تاریخ و سیاست و تعمیر رادیو وموتور و ....

معلم در چنین مراسمی زیاد شرکت کرده بود ولی هیچ وقت خودش پیش نماز نشده بود. از ملا کتاب احکام خواست و با نگاهی به کتاب ساده ترین نماز را پیدا کرد و حفظ کرد. در آن شرایط اگر فرمول تجزیه اتم هم بود حفظ می کرد.نمی خواست کم بیاورد. نماز را خوند. ومرده را به خاک سپردند.

معلم در دل خود عهد کرد کتاب احکام را حفظ کند.

صدای بلندتر

 در ذهن خود مطالب را مرور می کرد تا بعد از رسیدن به مسجد روستا بتواند موضوع جالب وجمع وجوری را بیان کند.مرد همراهش از او چیزی در مورد نماز شکسته پرسید . اما او حواسش جای دیگری بود . مرد دوباره پرسید و او جوابش را داد ودرباره ی روستا از همراهش سوالاتی کرد.از دور صدای تلاوت قرآن از مسجد به گوش می رسید. ملا قاسم با دیدن روحانی با صدایی بلندتر از قبل دعای ختم بخش قرآن را خواند .روحانی به همراهش گفت: اینا که خودشون مبلغ دارن و خوب هم می خواند.مرد همراهش آهسته گفت: نه اینا خودشون درخواست کردن حتما روحانی بیادو راهنمایی وارشادشون کنه.چاره ای نبود. نشستند وپس از پایان مراسم ختم بخش روحانی بالای منبر رفت و درباره ی چند موضوع صحبت کرد.خیلی از مطالب یادش نیامد .به چند تا سوال جواب داد. هر وقت صحبت می کرد نا خودآگاه صدایش بلندتر از حد معمول می شد.مراسم تمام شد وهمگی از روحانی تشکر کردند.در مسیر برگشت به همراهش گفت: خوب بود؟ ولی من نتونستم خوب مطالبم رو بیان کنم.و با حضور اون عالم -ملا قاسم- یه کم صدام هم بلند کردم تا معلوم نشه.

چند روز بعد ملا قاسم مرد همراه روحانی را دید و ماجرا را از زبان او شنید .ملا لبخندی زذ وگفت :من از ترس خودم بلند تر می خوندم که اشتباهاتم رو نگیره. اون وقت مردم پدرم رو در می آوردن!

موتور بی پلاک

شب از نیمه گذشته بود.مرد خسته از کار روزانه دمی آسوده است اما زن بر بالین فرزندش بیدار است.هر از گاهی ناله ای خفه چشمان برهم فروبسته زن را باز می کرد.او دل نگران است.از سر شب فرزندش ناخوش است.

درد امان بچه را بریده است،دیگر گریه هم نمی کند.زن می داند اگر مرد را بیدار کند بد خلقی می کند اما حس

مادری اش این عصبانیت رابه جان می خرد.مرد را صدا می زند تا بیدار شود. از او می خواهد بچه را نزد پزشک ببرند.مرد چشمانش را باز می کند وغرولندکنان می گوید :"یه مقدار آویشن بهش بده خوب می شه"زن گفت :تا حالا دو بار خورده خوب نشده....  ادامه مطلب ...

سه تا برگه

حس خوبی نداشت ولی چاره ی دیگری هم نبود.فقط مانده بود چه جوری موضوع را بگوید.توی دفتر مدیر ومعاون و تعدادی از دبیران نشسته بودند.از چهره اش پیدا بود که ذهنش آشفته است.در پس زمینه ذهنش نگرانی خوانده می شد.مدیر با نگاهش لبخندی زد اما او  آشفته تر از آن بود که معنای آن لبخند را بفهمد.مدیرپرسید: برگه ها را تصحیح کردین؟ معلم بر نگرانی اش افزوده شد وگفت بله ولی ...ولی چند تا ازبرگه ها نبود.مدیر گفت: یعنی چی نبود؟ گم کردین؟ معلم موقعی  فهمیده بود که سه تا از برگه ها نیست که خواسته بود لیست نمرات را پر کند. برگه ها را برده بود خونه تا راحت تر تصحیح کند.گذاشته بود روی موتور وبا یه کش بسته بود اما سه تا از برگه ها نبود.مسیر تا مدرسه را برگشته بود ولی چیزی نبود .هر اتفاقی ممکن بود .کسی برداشته بود؟ یا باد برده بود ؟اگه دانش آموزا پیداش می کردن چی؟ همه این این فکرها به سرش زده بود؟ وحالا مدیر برگه ها را می خواست.چیزی نداشت بگوید .مدیر از داخل فایل سه تا برگه بیرون آورد و در حالی که حالا همه می خندیدند گفت: منظورت این سه تا برگه است؟ 

هفت اندرز جبران خلیل جبران

نفس خود را هفت بار نکوهش کردم

اولین بار هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خود را بالا ببرم.

دومین بار هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به ناخوشی زدم.

سومین بارهنگامی که انتخاب را به عهده ی من گذاشتند ومن به جای امور مشکل ،امور آسان و راحت را برگزیدم.

چهارمین بار هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم.

پنجمین بار هنگامی که از ترس سر به زیر بودم وآن وقت ادعا می کردم بسیار صبور وبردبارم.

ششمین بار هنگامی که جامه ی خود را بالا گرفتم تا با سختی ها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکند.

هفتمین بار هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم و آن گاه سروده های خویش را فضیلت دانستم.