اتوبوس (داستان)

مسافربا گام های بلند و با شتاب می رفت ،عجله داشت ، هوا خیلی گرم بود . انگار از آسمان آتش می­ بارید ،هوا مرطوب بود وشرجی .مثل کسی که سرش را روی دیگ آب جوش گرفته باشد ، عرق از سرورویش جاری بود اما او بی اعتنا هم­چنان می رفت وگاهی شلنگ برمی داشت.کمی خیالش راحت بود.صبح که از اتوبوس پیاده شده بود بلیط برگشت گرفته بود.بلیط که نه،اسمش را دریک لیست نوشته بود. با این که نفراول یا دوم بود اسمش را وسط های لیست نوشته بودند .ازصبح در شهر سگ دو زده بود تا توانسته بود چند کار انجام دهد .سری به اداره بیمه زده بود وهمان جاهم کلی معطل شده بود .برای یک نامه سه بار امضا گرفته بود ،آخرش هم مسوول ثبت نبود وساعتی نشسته بود تا یارو بیاید .بعد برای خرید چند سفارش به بازار رفته بود . در آن گرمای طاقت فرسا کلی گشته بود وبا چند مغازه دار سر قیمت ها چانه زده بود اما آخرش هم نفهمیده بود گران خریده یا نه .هرجا یک قیمتی گفته بودند .ولی هرچه در بازار چرخیده بود نتوانسته بود یک کفش مناسب بخرد.نه که نبود ،یا خیلی گران بود یا مطابق سلیقه­ ی او نبود .مسافر گاه گاهی به شهر می آمد.اگر می توانست تابستان نمی آمد به خاطر گرما . حالا که آمده بود سعی می کرد چند کار را انجام دهد تا مجبور نشودبه این زودی دوباره برگردد.

  

مسافر با شتاب می آمد ،صبح کله سحر حرکت کرده بود واز هول این که دیر برسد نتوانسته بود چیز زیادی بخورد . حالا تشنه بود ،در مسیرش آبی پیدا نمی شد وتنها یک آب میوه وکیک خورده بود که بوی ماندگی می داد.  یک بار هم توی بازار از بس گرم بود داخل مغازه ای رفته بود ویک نوشابه خواسته بود که دکاندار نگاهی به او انداخته بود ،نگاه عاقل اندر سفیه ،وگفته بود"این جا ساندویچی است وما نوشابه خالی نمی دیم" شاید هم اورا دست انداخته بود.کمی از ظهر گذشته بود . توی آن فصل از سال هیچ کس توی کوچه ها نبود ،هیچ پرنده ای پر نمی زد ،حتی مگس هم نبود با این که کوچه ها پر از زباله ها بود.خیابان ها خلوت بود وکمتر ماشینی از آن عبور می کرد ،مسافر برای این که زودتر برسد از کوچه پس کوچه ها می آمد .آخرین کوچه را که رد کرد به محل توقف اتوبوس رسید.جمعیت نسبتا زیادی زیر آفتاب گرم وشرجی ایستاده بودندیا گوشه ای کنار دیوار بدون سایه ای بی حرکت مانده بودند. اتوبوس در حاشیه خیابان ایستاده بود. درش بسته بود وجعبه هایش باز.اتوبوس کهنه نبود ،8-7سالی از عمرش گذشته بود .سفید وسبز با خط های طولی .در جعبه موتورش باز بود ودل وروده وادواتش پیدا بود چند قطره روغن هم زیر موتور روی زمین ریخته بود.ولاستیک هایش که بعضی کهنه وصاف وبعضی نو بود .راننده های زیادی در این مدت پشت فرمانش نشسته بودند به همین خاطر هم مثل یک یک اتوبوس بیست ساله ویا کهنه تر شده بود.راننده در همان مغازه کناری ،همان جا که مسافر بلیط گرفته بود ، نشسته بود وبا صاحب مغازه و دوستانش گپ می زد وسیگار می کشید.63 نفر مرد وزن وبچه منتظر بودند.سرسری نگاهی به همه انداخت. باچند نفری سلام کردوازدور سری تکان داد ،بعضی ها را نمی شناخت .گوشه ­ی دیواری ایستاد.خیلی تشنه بود.در مغازه آب نبود،دورتر هم نمی خواست برود ،واهمه داشت اگر برود جابماند.حالا که ایستاده بود گرمای بیشتری احساس می کرد ،خسته نبود اما گرما امانش را بریده بود . صاحب مغازه لیست به دست بیرون آمد.ناگهان جمعیت از همه جا به طرف اتوبوس دویدند،هرکس صحبت می کرد حرفش را نیمه کاره رها کرد ، زنی که بچه اش را بغل کرده بود مانده بود به طرف اتوبوس برود یا ساکش را بردارد .حد فاصل اتوبوس با پیاده روجوی سیمانی پر از فاضلاب  بود  که بوی متعفنی از آن بلند بود اما الان بهترین جا بود.شاگرد اتوبوس در جلویی را باز کرد .بلیط خوان بالا رفت ، یک پایش را به در وپای دیگرش راطوری گذاشت که فقط می شد از زیر پای او وارد شد.  عادتش بود اول اسم زن ها مخصوصا آشنایان وسفارش شده ها و آن ها که آب ورنگی داشتند را می خواند ،یکی یکی از زیر پایش رد می شدند . زن ها ردیف های جلو به جزء صندلی های اول  می نشستند . این رسم از سال ها قبل وجود داشت وکسی اعتراضی نداشت .نصف صندلی ها پر شد .اسم چند نفر از مردها هم خوانده شد .از همان ها که آشنا بودند یا...

روی صندلی های جلو چند کیسه­­ ی پلاستیکی گذاشته بودند،یعنی جا گرفته شده . البته این کار راننده و شاگردش بودکه برای رفیقانشان گرفته بودند.   اتوبوس تقریبا پر شده بود .هنوز 21 نفر بیرون منتظر بودند تا اسمشان خوانده شود. یک نفر بچه اش را از پنجره به داخل پرت کرد ویک صندلی گرفت .یک نفر هم بادادوفریاد بالارفت که زنم بالاست ومن جا مانده­ام .خوب جایی رگ غیرتش گرفته بود .هنوز اسم مسافر را نخوانده بودند. بلیط خوان نگاهی به داخل و نگاهی به بیرون کرد وکنار رفت . کار او تمام بود ، پولش را گرفته بود .روزهای دیگر اگر مسافر زیاد بود همه را سوار می کردند وتعدادی هم وسط راهرو سرپا می ایستادند.اما این دفعه چنین نشد .مسافر کمی نگران شد. اگر بااین اتوبوس نمی توانست برودباید تا فردا صبر می کرد وشب را در خانه اقوام وآشنایان سر کند.از این کار عار داشت وخوشش نمی آمد.امروز صاحب اتوبوس-کسی که اتوبوس را اجاره کرده بود- هم آمده بود . با صدای بلند اعلام می کرد اضافی سوار نمی کنم .نه این که دلش برای اتوبوس سوخته بود یا از پول مسافرها بدش می آمد بلکه همیشه پول این مسافرها به راننده می رسید وچیزی دست اورا نمی گرفت.با این کارش می خواست حال راننده را بگیرد.نگرانی مسافر بیشتر شد.بعضی ها مثل مسافر بلیط داشتند یعنی اسمشان را نوشته بودند.اما گوش یارو به این حرف ها بدهکار نبود.چند نفر کنار راننده رفتند که هنوز داخل مغازه بود وبا خواهش و التماس و قسم حضرت عباس اورا راضی کردند تا وسط راهرو سوارشان کند .راننده هم بدش نمی آمد کلی منت بارشان کرد وبعد ازاین که موقعیت خودش را به رخشان کشید ،قبول کرد آن ها راسوار کند .در اتوبوس مهم ترین فرد راننده است .آن هایی که با راننده آشنا هستند بااو گرم صحبت می شوندوالبته حرف های اورا در هر زمینه ای تایید می کنند.دیگران هم که دستشان کوتاه است با حسرت به این منظره نگاه می کنند.حتی افرادی که موقعیت اجتماعی دارند در اتوبوس در سایه اند.واگر گاهی مناظره ای شود کسی جانب اورا نمی گیرد.شاگرد اتوبوس در عقب راباز کرد . این افراد مثل خدمتکارهای خانه های اعیان از در پشتی باید وارد شوند تا ابهت صاحب خانه کم نشود.همه به طرف در هجوم بردند.در کنار هر در افراد کنار می روند وکلی تعارف می کنند تا یک نفر جلوتر برود اما این جا تعارف همان وجا ماندن همان.راننده با اهن وتلپ زیاد از در مغازه خارج شد .چند نفر هم کنارش.اتوبوش تهویه وکولر نداشت ،داخل اتوبوس از بیرون گرم تر بود.همه کنار هم تپیده بودند پنجره ها ی دوطرف وپنجره سقف را باز کردند،تاثیر چندانی نداشت.مسافر قبلا در ذهن خود تصور کرده بود سمت راست اتوبوس بنشیند تا بعد از دور زدن اتوبوس درسایه باشدولی حالا راضی بود که کنار یک صندلی باستدنه بین آن ها تا بعد  بتواند به آن تکیه بزند .وقتی همه سوار شدنددر پله های در هم آدم ایستاده بود.شاگرد در رااز بیرون بست وباکلید آن را قفل کرد . تا در بین راه بر اثر فشار باز نشود. عرق از سرتا پای همه جاری بود . بوی عرق و دود سیگار فضا را آکنده بود اما کسی اعتراض نمی کرد . از این که توانسته بودند سوار شوند راضی بودند . صندلی های جلو هم توسط دوستان و آشنایان راننده اشغال شده بود . یک نفر روی کلمن آب و یک نفر هم روی فیلتر هوا نشسته بود.شاگرد هم در پله در ایستاده بودو مسافر ها را شمارش می کرد . از پنجره کناری یک نفر سفارش می کرد " به مادرم بگویید من فردا حتماً می آییم یا نمی آییم" راننده هنوز بیرون ایستاده بود وبا یک نفر بلند بلند حرف می زد وسیگار می کشید .صدای ونگ ونگ چند بچه بلند بود ومادرانشان هر چه ایش ایش می کردند آرام نمی شدند .گرما بیداد می کرد . راننده پشت رل نشست ، صلوات بلندی فرستاده شد . صاحب اتوبوس رفت جلو اتوبوس ایستاد و مثل رئیس کاروان بلند گفت : اونایی که ایستادن قبل از پلیس راه پیاده می شن و بعد از پلیس راه سوار می شن " کسی حرفی نزد ،آن هایی که نشسته بودند جوری ایستاده ها را نگاه کردند که انگار حق آن ها را ضایع کردند .یکی از زن ها گفت : خیلی گرمه یا حرکت کنین یا اینا را پیاده کنین"

راننده آینده وسط را میزان کرد البته روی ردیف دوم وسوم پشت سرش چند نفر آرایش کرده نشسته بود ند ولی گرما وشرجی آب ورنگشان را قاطی کرده بود وچهره جالبی پیدا کرده بودند . هوا خیلی گرم شده بود .هر کسی با چیزی خودش را باد می زد . راننده گاز محکمی داد و اتوبوس با صدای نخراشیده حرکت کرد ودوباره صلوات .

با حرکت اتوبوس کمی باد به داخل می آمد و گرما کمی کمتر شد اما هنوز هم گرم بود . تشنگی پدر همه را در آورده بود .مردم آب می خواستند .شاگرد داد زد" :یخ نداریم ، وقتی یخ گرفتیم بهتون آب می دیم "در آن گرمای ظهر خیابان ها خلوت بود و اتوبوس بدون توقف تا سربالایی اول شهر یک کله رفت و پشت یک نفتکش گیر افتاد . نفتکش مانند یک مار بزرگ می خزید . 20 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمی رفت. اتوبوس زور می زد و نمی توانست سبقت بگیرد . دود اتوبوس و نفتکش و گرما هوا و بوی تعفن کشتارگاه که همان اطراف بود حال همه را خراب کرده بود .چند نفر بالا آوردند . مسافر توی دلش عهد کرد دیگر تابستان به شهر نیاید . بالاخره سربالایی تمام شد واتوبوس سبقت گرفت .

به پمپ که رسیدند اتوبوس رفت داخل پمپ . صاحب اتوبوس داد زد "اونایی که ایستادن پیاده شن و بعد از پلیس راه  سوار شن " اما تا پلیس راه 5 کیلومتری مانده بود . چند نفر گفتند مارا قبل از بازرسی پیاده کنین . اما مرغ یک پا داشت . قبول نکرد که نکرد . مسافر همرا دیگران پیاده شد .نمی شد با راننده لج کرد .  اتوبوس از از پمپ که درآمد، شاگرد آب ویخ گرفت و حرکت کرد .مسافر کمی نگران شد . اما می دانست که اتوبوس یک ساعتی توی پلیس راه و بازدید معطل می شود اما باز هم نتوانست نگرانی خود را ازبین ببرد . همه منتظر بودند . درآن گرما وسیله ای در جاده نبود . دقایقی گذشت . یک وانت از دور پیدا شد . همه تا وسط جاده آمدند ."دربست" همه با هم گفته بودند . وانت ایستاد . پریدند بالای وانت وبعد از پلیس راه پیاده شدند. یک نفر کرایه وانت را حساب کرد تا بعد از بقیه پولش را بگیرد.اتوبوس ته صف بود . مسافران عرق می ریختند . تا نوبتشان شود حق پیاده شدن نداشتند.بعضی مواقع مسافران وسط راهرو را پیاده نمی کردند و همان وسط می نشستند تا از پلیس راه رد شوند بعد با دستور شاگرد بلند می شدند اما این بار صاحب اتوبوس همراه بود و لج کرده بود. مسافر از این که داخل اتوبوس نبود راضی بود . هوای بیرون کمی خنک تر بود .باد گرمی می آمد اما از داخل اتوبوس بهتر بود. مامور ها هم تمام سوراخ سمبه های بدنش و وسایلش را نمی گشتندو نیازی نبود به سوالات بی ربط آن ها جواب دهد"از کجا می آیی؟کجا می روی؟ چکاره هستی؟" گاهی وقت ها مسافر توی دلش می گفت به شما چه که من چکاره ام وبه کجا می روم . شاید آن ها از زور بی کاری چنین سوالاتی می پرسیدند. بالاخره اتوبوس بعد از یک ساعت راه افتاد و کمی جلوتر بقیه را هم سوار کردهمگی خسته و کلافه بودند. شاگرد پول کرایه را جمع می کرد ،توی آن شلوغی از بین همه رد شد تا به ته اتوبوس رسید . بعضی که بقیه پولشان مانده بود مدام به دست شاگرد نگاه می کردند تا پول خرد گیرش بیاید و پول آن ها پس دهد . مسافر هم طلب داشت اما به دست شاگرد نگاه نمی کرد ،از بس جایش تنگ بود نمی توانست بچرخد و او را تعقیب کند . مردی زنش را صدا زد و گفت "من کرایه تو را حساب کردم ، تو دیگه از جلو نده" چند نفر دیگه هم که کرایه زن هایشان را داده بودند و نمی خواستند مثل آن یکی دادو فریاد کنند شاگرد را تعقیب می کردند تا به صندلی زنشان می رسید با اشاره سرو دست و .... به او می فهماندند که طرف مورد نظر اوست . شاگرد پول همه را گرفت و پول آن هایی را که طلب داشتند پس داد . اما پول مسافر رانداد ،شاید یادش رفت.او هم چیزی نگفت. شاگرد با پارچ ولیوان پلاستیکی که زمانی قرمز رنگ بود و حالا سیاه وچرکی شده بود به مردم آب می داد . همه تشنه بودند و تا آب به مسافر برسد چند دفعه پارچ خالی شد . لیوان را گرفت و چشم هایش را بست تا داخل آن را نبیند ، بوی گازوئیل هم می داد اما تشنگی اش زیا د بود و خورد. هنوز تمام آب را نخورده بود که اتوبوس پیچید و آب روی لباس و بدنش ریخت . چند نفر آشنا روی صندلی نشسته بودند و در آن گرما خود را به خواب زده بودند اما تن به شناسایی نمی دادند تا مبادا کسی جایشان را بگیرد حتی آب هم نخوردند. راننده از یک تریلی سبقت می گرفت وبا بغل دستی اش سرگرم تعریف بود ، گاهی هم در آینه نگاه می کرد .اتوبوس به نیمه های تریلی رسیده بود . کامیونی از روبرو می آمد . راننده با بی خیالی گرم صحبت بود .چند نفر داد زدند "مواظب باش ماشین روبروته" راننده مثل این که تازه کامیون را دیده باشد دنده را عوض کرد .مسافرچشم هایش را بست ومیله وسط را محکم گرفت . به خیر گذشت . فقط چند ثانیه مانده بود .صدای بوق نکره تریلی از پشت سر می آمد .اتوبوس به طور ناگهانی جلواش پیچیده بود . اتوبوس از تونل رد شدودوباره سربالایی و دوباره همان خزیدن توی سربالایی. به سه راهی محل جدا شدن از جاده اصلی رسیدند. پشت سرشان تریلی و از روبرو هم چند ماشین می آمد .امکان پیچیدن به چپ نبود ناچار باهمان سرعت از جاده پرت کردند ، راننده روی ترمز کوبید. همه روی سرو کول هم ریختند.آن هایی که ایستاده بودند بیشتراذیت می شوند . بعضی ها غرولند می کردند. یک زن که یک نفر پایش را لگد کرده بود فحش می داد.خروپرت ها از بالا افتاده بود پایین. وقتی از راه اصلی جدا شدندمسیر خلوت تر بود. اتوبوس با سرعت تمام می رفت.70،80 تایی می رفت.شرجی هوا هم کمتر شده بود.حدود نصف راه مانده بود.ناگهان اتوبوس به چپ وراست منحرف شد. راننده فرمان را محکم گرفته بود و روی آن خوابیده بود. مسافران روی سرو کول هم افتادند. صدای یا ابوالفضل و خدا خدا بلند شد. برخی دعا می کردند ،بعضی گریه .بالاخره اتوبوس ایستاد.چند لحظه آرامش و بعد نفسی به راحتی کشیدند.به جز چند ضرب دیدگی کسی زخمی نشده بود.شاگرد بیرون پرید و بعد از چند لحظه دادزد لاستیک عقب ترکیده. همه باید پیاده می شدند. سایه ای نبود . تنها سایه اتوبوس بود که آن هم زیر اتوبوس افتاده بود.هرکس چیزی روی سرش گذاشته بود و گوشه ای ایستاده بود. آفتاب مغز آدم را به جوش می آورد. ظهر گرم تابستان بود. شانس آورده بودند که چپ نشده بود،این را یکی از مردها گفت.چرخ ترکیده را باز کردند. صاحب ماشین با عصبانیت سر راننده داد زد همش تقصیر توست اگه اینا رو وسط راهرو سوار نمی کردی این طوری نمی شد.بار زیادی ،بار زیادی . توی این ماه سومین باره که لاستیک می خرم . این دفعه باید خودت پولشو بدی "راننده با این که دمق بود چیزی نگفت .شاگرد چرخ یدکی را آورد، چند نفر به شاگرد وراننده کمک کردند . بالاخره چرخ را بستند و سوار شدند. صلوات. آن هایی که نشسته بودند این بار با نگاه ملامت بارتری به ایستاده ها نگاه می کردند. این ها مقصران ترکیدن چرخ بودندو قابل سرزنش . کسی چیزی نگفته بود اما از نگاهشان پیدا بود. در آبادی بین راه اتوبوس ایستاد. کسی پیاده نشد.دو نفر دیگر هم سوار شدند. شاگرد دم در کرایه اشان را گرفت . جا نبود . همان جلو کنار صندلی زن ها ایستادند. مسافر خسته بود ، خواسته بود پیاده شود و بقیه راه را با وسیله دیگری بیایداما تحمل کرده بود.کم کم سرش گیج می رفت.بد تر از همه بوی سیگار بود که بد جوری اذیتش می کرد. جاده خراب بود و پر از چاله چوله، سربالایی ومارپیچ. آن هایی که روی صندلی نشسته باشند کمتر متوجه چرخش اتوبوس در پیچ ها و ترمز گرفتن ها و گاز دادن می شوندولی ایستاده ها مرتب با هر حرکت اتوبوس جابه جا می شوند و فشار زیادی را تحمل می کنند تا تعادل خود را حفظ کنند.ماشین زور می زد تا چند قدم می رفت دوباره ترمز و دوباره و...

حالا دود اگزوز هم به داخل می آمد از کف اتوبوس که سوراخ بود. نفس آدم را می گرفت.خستگی و گرما امان مسافر را بریده بود. چشم هایش سیاهی می رفت. جا برای نشستن نبود. به زور خودش رابه صندلی چسپاند تا از افتادنش جلوگیری کند.کسی که روی صندلی نشسته بود توجهی نکرد و حتی طوری به او نگاه کرد که انگار مسافر می خواهد جیبش را بزند. چندتا از خانه های شهرشان از دور پیدا بود. مسافر چشم هایش را باز کرد . باید تحمل می کرد . دیگر راه چندانی نبود.همان اول چند نفر پیاده شدند. اما باز هم جا نبود. حالا دیگه هر چند قدم یک بار اتوبوس می ایستاد وچند نفر پیاده می شدند.این مسافت کوتاه بیش تر از نیم ساعت معطل شده بودند. مسافر کلافه بود.حالش بد بود.نزدیک بود بالا بیاورد. به شاگرد اشاره کرد پیاده می شود.توی جعبه اتوبوس چیزی نداشت، فقط یک پاکت که آن هم دستش بود.چیز زیادی نبود. از بس عرق کرده بود رنگ پاکت به دستش چسپیده بودو چند جا روی شلوارو پیراهنش خط سفیدی مانده بود. اتوبوس ایستاد،پرید پایین.شاگرد صداش زد"کرایه ندادی" مسافر خسته بود و داشت عصبانی می شد اما آرام ماند و گفت که کرایه داده  است و حتی اضافی هم پول داده است. یک نفر دیگر مثل خودش که تو راهرو ایستاده بود حرف های اورا تایید کردو او خلاص شد.اتوبوس به راه افتاد با تمام دود و صدایش . مسافر لب خیابان چند لحظه نشست تا حالش جا بیایدبعد راه افتاد.زود تر از محل مورد نظرش پیاده شده بود اما ناراحت نشد.پیاده رفتن  نعمت بزرگی بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
کانون وبلاگ نویسان فین پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:13 ب.ظ http://kwfin.blogfa.com/

با سلام و خسته نباشید
مطلب شما در کانون وبلاگ نویسان فین منتشر شد
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد