سه تا برگه

حس خوبی نداشت ولی چاره ی دیگری هم نبود.فقط مانده بود چه جوری موضوع را بگوید.توی دفتر مدیر ومعاون و تعدادی از دبیران نشسته بودند.از چهره اش پیدا بود که ذهنش آشفته است.در پس زمینه ذهنش نگرانی خوانده می شد.مدیر با نگاهش لبخندی زد اما او  آشفته تر از آن بود که معنای آن لبخند را بفهمد.مدیرپرسید: برگه ها را تصحیح کردین؟ معلم بر نگرانی اش افزوده شد وگفت بله ولی ...ولی چند تا ازبرگه ها نبود.مدیر گفت: یعنی چی نبود؟ گم کردین؟ معلم موقعی  فهمیده بود که سه تا از برگه ها نیست که خواسته بود لیست نمرات را پر کند. برگه ها را برده بود خونه تا راحت تر تصحیح کند.گذاشته بود روی موتور وبا یه کش بسته بود اما سه تا از برگه ها نبود.مسیر تا مدرسه را برگشته بود ولی چیزی نبود .هر اتفاقی ممکن بود .کسی برداشته بود؟ یا باد برده بود ؟اگه دانش آموزا پیداش می کردن چی؟ همه این این فکرها به سرش زده بود؟ وحالا مدیر برگه ها را می خواست.چیزی نداشت بگوید .مدیر از داخل فایل سه تا برگه بیرون آورد و در حالی که حالا همه می خندیدند گفت: منظورت این سه تا برگه است؟ 

نظرات 1 + ارسال نظر
کانون وبلاگ نویسان فین شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ق.ظ http://kwfin.blogfa.com/

سلام داستان جالبی بود
در کانون بخش فین منتشر شد
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد