موتور بی پلاک

شب از نیمه گذشته بود.مرد خسته از کار روزانه دمی آسوده است اما زن بر بالین فرزندش بیدار است.هر از گاهی ناله ای خفه چشمان برهم فروبسته زن را باز می کرد.او دل نگران است.از سر شب فرزندش ناخوش است.

درد امان بچه را بریده است،دیگر گریه هم نمی کند.زن می داند اگر مرد را بیدار کند بد خلقی می کند اما حس

مادری اش این عصبانیت رابه جان می خرد.مرد را صدا می زند تا بیدار شود. از او می خواهد بچه را نزد پزشک ببرند.مرد چشمانش را باز می کند وغرولندکنان می گوید :"یه مقدار آویشن بهش بده خوب می شه"زن گفت :تا حالا دو بار خورده خوب نشده....  

مرد بلند می شود ونگاهی به فرزندش می کند و او را صدا می زند اما جوابی نمی شنود.

او می داند تا درمانگاه راه زیادی است وامیدشان تنها موتورسیکلت کهنه ای است اگر بازی درنیاورد.

در نور چراغ فانوس اندک پولی که برایشان مانده را بر می دارند وآماده­ ی حرکت می شوند.پدر به پسر بزرگش که 12 سال دارد سفارش می کند که فردا گوسفند ها را به صحرا ببرد.مادر به او می گوید شاید ما فردا نیاییم .از او می خواهد به خانه­ ی خاله اش برود.

در دل شب ودر بیابانی تاریک مرد وزنی با فرزندشان سوار بر موتوری که نورش فقط چند متر جلوتررا روشن می کند،به راه می افتند.راه خاکی وسنگلاخی است اما مرد راه را بلد است .سرش را با دستمالی بسته است.موتور قدرت ندارد وآن ها آهسته می روند.کسی حرفی نمی زند.به سربالایی گدار می رسند.گداری ناهموار وازیک طرف پرتگاه دارد.زن با فرزندش پیاده می شود.مرد موتور با زحمت بالای

گدار می رساند.از دور ماشین ها وکامیون های معدن پیداست.آن ها شب وروز مدام در حال کارند.قسمت بزرگی از کوه را کنده اند.مرد چند بار برای پیدا کردن کار به آن جا رفته بود اما شغلی به او نداده بودند.

از او خواسته بودند راننده کامیون شود که مرد بلد نبود وشاید هم خواسته بودند اورا دست به سر کنند.

حالا به رودخانه رسیده بودند.شانس آورده بودند که سیل نیامده وگرنه راهی برای عبور نبود.دوباره مادر و فرزندش پیاده شدند و مرد موتور را از وسط آب عبور داد.زن فرزندش را بالای دستش گرفت و به آب زد.

از زیر پل راه آهن که گذشتند، راه کمی بهتر شد .حالا به جاده معدن رسیده بودند.هر از گاهی با عبور یک کامیون بزرگ از کنارشان پر از گرد وخاک می شدند.مادر صورت فرزندش را پوشانده بود.جز صدای موتور وصدای مبهم کامیون ها صدایی نبود.ناگهان موتور به لرزش افتاد وبه چپ وراست رفت. مرد به زحمت موتور را نگه داشت.پنچر شده بود.راه خاکی وخار یا سنگی تیز لاستیک را بریده بود.مرد که فکر این جا را می کرد وسایلش را آماده کرد وبعد از ساعتی لاستیک را درست کرد.ازکنارشان چند وانت تویوتا با سرعت زیاد عبور کردند. همان ها که معروف است سیگار وپارچه قاچاق می کردند.نزدیک صبح بود.تا طلوع خورشید چیزی نمانده بود.الان روی آسفالت بودند و حرکتشان آسان تر شده بود وامیدوارتر بودند.

در آخرین سربالایی که 5 کیلومتری تا شهر فاصله داشت ماشینی ایستاده بود. مامور انتظامی با دست علامت می داد که بایستند.مرد در کنار ماشین ایستاد.از او مدارک موتور و گواهی نامه خواستند.که نداشت.توضیح دادند که فرزندشان مریض است وباید به درمانگاه بروند.حتی التماس کردند،اما فایده ای نداشت.این طرح توقیف موتورهای بی پلاک بود وافرادی مثل او همیشه با دروغ می خواهند از چنگ قانون فرار کنند.بحث کردن فایده ای نداشت  ووقت می گذشت. بحث کردن لااقل جایی فایده دارد که طرف مقابل منطق داشته باشد یا حداقل احساس. که این جا نبود. به ناچار موتور را گذاشتند وپیاده به راه افتادند.چند ماشینی که از کنارشان گذشتند توجهی به آن ها نکردند.با این وضع سه ساعت باید می رفتند.مرد بچه را دست زن گرفت.هردو خسته بودنداما بیش تر نگران بودند.حالا یک نگرانی دیگر هم داشتند.دفعه­ی قبل که آمده بودند پزشک نبود.درمانگاه همیشه پزشک ندارد.مرد با خودش فکر می کرد که این تاوان کدام گناه است؟سهم او از این مملکت چیست؟او که سربازی رفته و همیشه رای داده است.چرا معدن که کنار خانه اش این همه پول در می آورد حتی به او کار هم نمی دهد؟

پزشک با نگاهی به مرد تمام نگرانی هایش را در چهره اش خواند.لبخندی زد و گفت:"حال فرزندت خوب است" مادر تمام غصه هایش را از یاد برد.مرد به فکر برگشت بود.

برگرفته از روایتی واقعی در سال 80

نظرات 2 + ارسال نظر
کانون وبلاگ نویسان فین شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ق.ظ http://kwfin.blogfa.com/

سلام داستان جالبی بود
در کانون بخش منتشر شد
موفق باشید

ali.bnd یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ب.ظ http://www.bihamta66.blogfa.com

نوشته خیلی زیبایی بود .. ممنون ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد